یه چیزی شبیه دلنوشته!

قلب آبی

عاشق بهترین ها نباش بهترین باش تا بهترین ها عاشقت باشند.

 

 

 

اگه اینو بخونید ویه چیزی بگید تا بدونم یکی حرفامو خونده خوشحالم می کنید.

می خوام یه داستان واستون تعریف کنم.یه داستان ناراحت کننده،یه داستان واقعی.

این جملاتی که واستون می نویسم مربوط میشه به خودم.

الان تو اتاقم هستم،دارم این حرفارو تایپ می کنم،یه آهنگ گذاشتم با صدای بلند دارم گوش می دم(آهنگی که خودش بهم داده)،می نویسم واشک می ریزم.

تورو خدا اگه این رو خوندید وواستون مسخره اومد بهم نخندید.چون من این حرفارو به هیچ کس نگفتم. نمی دونم اسمشو بذارم خجالت یا یه غرور الکی.اما حالا خیلی راحتم چون هیچ کدوم از شما رو نمی بینم راحت می تونم بگم ،دیگه از بغض وگریه جلوی شما نمی ترسم.

اول وبلاگم نوشتم که سعی می کنم که لبخندرو روی لباتون بیارم حتی واسه لحظه ای کوتاه ،اما ببخشید الان از آوردن لبخند روی لباتون معذورم .

اول راهنمایی بودم ،دوستای زیادی داشتم از دوران ابتدایی که راهنمایی هم باهم بودیم.با افراد جدیدی هم دوست شدم .

یکی از اونا اسمش سروناز بود.من حس خیلی خوبی به اون داشتم.پنج –شش ماه دوست های معمولی برای هم بودیم.اما رفته رفته خیلی به هم عادت کردیم.شدیم دوستای صمیمی.می دونم که همون اندازه که من اونو دوست داشتم اون هم منو دوست داشت.من هیچ وقت خواهر نداشتم اما اون از خواهر به من نزدیکتر بود.خیلی دختر خوش قلب و مهربون وزبون دارو خوشگل و... بود.ماه های آخر مدرسه بود که هرچی تو زندگیش بود به من می گفت.حرفایی که همیشه اشک منو در می آورد.منم هر وقت حرف می زد هیچی نمی گفتم وفقط به صورتش نگاه می کردم وصدای قشنگش رو می شنیدم.عادت کرده بودم به اینکه حرفاشو بشنوم وهیچی نگم.خونه هامون تویه شهرک بود.تو سرویس مدرسه هم باهم بودیم.همیشه من تو  سرویس شلوغ می کردم اما اون خیلی ساکت بود فقط می خندید.وقتی می رسیدیم جلوی خونشون بهم می گفت بیا برای هم دیگه سوره توحید رو بخونیم.می گفت همیشه به یادم باش واسم دعا کن.منم که خدا شاهده همیشه به فکرش بودم واسش دعا می کردم.حتی هر وقت مامانم واسه زنگ تفریح لقمه می گرفت می گفتم یه لقمه دیگه برای سروناز بگیر.

یکی از روز های خردادماه بود.هردو امتحانمون رو داده بودیم.هردومون تو کلاس جزءبچه های زرنگ بودیم.سرویسمون نیومده بود تو مدرسه باهم نشسته بودیم کنار گل ها.بهم رو کرد و گفت می خوام یه چیزی بهت بگم.گفتم بگو قربونت برم.گفت:من زن بابا دارم.یه نگاه به صورت پراز غمش انداختم یه لبخند منتظر داشت.هیچ وقت فراموش نمی کنم.منتظر بود یه چیزی بگم .نمی دونم اون لحظه پیش خودش چی فکر کرد یا منتظر چه جوابی بود.بهش نگاه کردم یه لبخند زدم گفتم می دونستم.هیچی نگفت.

اون روز تموم شد.

ما هیچ وقت تلفنی باهم حرف نمی زدیم.یعنی اون اجازه نداشت.

همیشه تابستون ها که همدیگر رو نمیدیدیم با همکاری دو خواهراش  یواشکی بهم زنگ می زد.خداییش خواهراش هم خیلی دخترای نازی بودن.

خیلی به هم وابسته شده بودیم.هیچ وقت نمی تونستم گریه اش رو تحمل کنم.روزهای زیادی بود که با گریه میومد مدرسه من هم که بدون اینکه بدونم چی شده گریه می کردم.چه برسه به زمانی که می دونستم.حالادیگه موضوعات گریه امرو واستون تعریف نمی کنم چون می دونم خسته میشید.

سال اول-دوم-سوم راهنمایی تموم شد.مامانم می خواس ببره یه مدرسه ای که ما از هم جدامی شدیم.نه اینکه بخواد جدامون کنه نه!بالاخره اونم باباش قصد داشتن ببرن یه مدرسه ی دیگه.

وای اون تابستون چه تابستونی بود.همیشه یواشکی زنگ میزد بهم یاد می داد که به نامادریش چی بگم که بذاره بیاد همون مدرسه ای که من هستم.اما انگار نه انگار!آخرسر مجبور شدیم که من بیام پیش اون آخه مدرسه ای که اون رفته بود خوب نبود.اما فدای دوست.

مهر ماه سال 1389بود دوستای دوره ابتداییم رودیدم .اما سروناز رو ندیدم.خیلی ترسیده بودم.فکر می کردم مدرسه رو اشتباه ثبت نام کردم.بیشتر که دقت کردم دیدم جلوی درب مدرسه جزو بچه های تاخیری نگه داشتنش.از فاصله ی دور دائم واسم بوس می فرستاد وبادستش علامت قلب نشون می داد.منم جوابشو می دادم.که ناگهان معاون مدرسه سرم داد زد.اولین بارم بود که از فریاد کسی ناراحت نشدم.

این یک سال هم تموم شد البته با کلی خاطره غم انگیز وشاد.اون سال بهترین سال زندگی من بود.

شد سال 1390روز اول مدرسه نیومد روز دوم نیومد روز سوم نیومد.دیگه نگران شدم .هر وقت هم ازش خبری نمی شد یا غائب می شد دوستامون از من می پرسیدن کجاست؟

به خونشون زنگ زدم .گفت هنوز خرید های مهر رو نکردم .میام!

وقتی اومد مدرسه سه روز میومد چهار روز نمیومد.یه روز بهم گفت که دارن دنبال مامانشون می گردن.

خیلی خوشحال شدم.خیلی زیاد .

آخرین باری که باهم داشتیم حرف می زدیم کنار درب کوچیک مدرسه زیر درخت بود.دوتا بستنی خریده بود داشتیم می خوردیم که وسط هاش ازم اجازه گرفت و گفت می تونم بقیه اش رو بندازم دور.گفتم نه تا آخر بخور گناه داره.گفت:میدم مورچه ها بخورن.دوتامون خندیدیم گفتم باشه.

بعد گفت:مامانم امروز میاد.(آخه به خاطر بیمار ی قلبی رفته بود رشت زندگی می کرد)

من دوباره خیلی خوشحال شدم.

اما بعدش گفت ماهم می خوایم بریم شمال زندگی کنیم.انگار یه کامیون آجر ریخته باشن روم سنگین شدم.  خیلی ناراحت شدم.

بعد از ظهرش زنگ زد بهم .داشتم نماز می خوندم ،مامانم خواب بود،نتونستم جواب بدم.

دوباره زنگ زد ،بازم داشتم نماز می خوندم.رفت رو پیغام گیر .شنیدم داره گریه می کنه.سریع نمازمو تموم کردم.بهش زنگ زدم.بلند بلند گریه می کرد حرف می زد اما من نمی فهمیدم چی می گفت.بهش گفتم آروم باش ببینم چی می گی!؟گفت مامانم داره می میره.منم باهاش گریه کردم.گفت:ام اس داره،بیماری قلبی داره.

از دوری بچه هاش این طوری شده بود.خیلی سال بود.((اما نگران نباشید الان چون با بچه هاش هست حالش خوبه))

شب زنگ زد حسابی واسم تعریف کرد که چی شد،چی گفتن،چی شنیدن،حتی لباس مامانش و رنگ مو هاش رو هم بهم گفت.

بازم یه چند روزی خبر نشد.

معاون مدرسه اومد سراغم گفت از سروناز خبر نداری؟واسش تعریف کردم.

همون لحظه زنگ زد به خونشون ، نامادریش گفت رفتن.

تا اینو شنیدم.بغض کردم ،اما گریه نکردم،چون باید به همه توضیح می دادم چی شده.اون زنگ آمار داشتیم هیچی از درس حالیم نشد.خیلی از دستش دلخور شدم که بهم خبر نداد.

اما شبش بهم زنگ زد وتوضیح داد اتفاقاتی که تو این چند رو  براش افتاده.

منم خیالم راحت شد که فراموشم نکرده.امشب هم بله برون خواهرشه.بهش تبریک می گم .

چند روز پیش یه خبر خیلی خوب بهم داد که واقعا خوشحال شدم.بهم گفت که از این به بعد میان تهران زندگی کنن.

گذشت وگذشت....

خیلی اتفاق های خوبی تو این سال ها افتاد که باهم کلی واسشون خوشحال شدیم و خندیدیم.

خیلی اتفاق های بدی تو این سال ها افتاد که باهم کلی واسشون ناراحت شدیم و گریه کردیم.

اما اصلا فراموش شدنی نیست.

زیاد دلتنگم،دلتنگ.

خیلی خیلی سبک شدم.

ببخشید اگه تو نوشته هام اشتباه داشتم آخه خیلی سریع نوشتم.


+نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت16:22توسط کانیا | |